داستان اول
درد و دل گنجشک
روزگاری درمرغزاری گنجشکی برشاخه درختی لانه ای داشت وزندگی می کرد.
گنجشک هرروزباخدارازونیازمی کردوفرشتگان هم هرروزبااین رازونیازخوگرفته بودندتااینکه بعدازمدتی طوفانی رخ دادوبعدازآن، روزها گذشت وگنجشک باخداهیچ نگفت.
فرشتگان سراغ اش راازخداگرفتندوخداهرباربه فرشتگان این گونه می گفت:
می آیدومن تنها گوشی هستم که خداغصه هایش رامی شنود ویگانه قلبی ام که دردهایش رادرخودنگه می داردوسرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت وخدا لب به سخن گشود:
بامن بگوآنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت: لانه ی کوچکی دشتم، آرامگاه خستگی هایم بودوسرپناه بی کسی ام.
توهمان راازمن گرفتی. این طوفان بی موقع جه بود؟
چه می خواستی ازلانه محقرم کجای دنیاراگرفته بود؟
وسنگینی بغض راه برکلامش بست.
سکوتی درعرش طنین اندازشد.فرشتگان همه سربه زیرانداختند. خداگفت:
ماری درراه لانه ات بود.خواب بودی. بادراگرفتم تا لانه ات واژگون کند.
آنگاه تو ازکمین مارپرگشودی ."گنجشک خیره درخدامانده بود.
خداگفت: " وچه بسیاربلاها که به واسطه محبتم ازتودورکردم
وتوندانستی وبه دشمنی ام برخواستی. " اشک دردیگاه گنجشک نشسته بود.
ناگهان چیزی دردرونش فروریخت. های های گریه هایش ملکوت خداراپرکرد...